کتاب نیمای داستان: غول آب دهانش را مکید. در میان شاخ های کوتاه خود موهای سرخ را که سیخ شده بودند خارش داده ندانست چه بگوید. از بی تکبری و خوش رویی اهل خانه فکری بود پس از اینکه از تازه وارد پذیرایی نمی کنند و عذر می تراشند چه علت دارد. ولی نمی خواست بفهمد. غرولندکنان به طرف زنش آمد.
0 نظر