مثلها و قصههایشان (فروردین) : روزی بود روزگاری بود زمستان بود و هوا سرد. مردی ثروتمند با نوکرش توی اتاقی نشسته بود. مردی که آماده میشد به مهمانی برود، با خودش گفت:( نمیدانم برف و باران میبارد یا نه. اگر ببارد،باد لباس مناسبتری بپوشم بعد رو به نوگرش کرد و گفت ...
0 نظر