کتاب یک بخشش: شب فرا می رسد. شمعی می دزدم. می خواهم تو را بیشتر ببینم. شمع را روشن می کنم. با دستانم مواظب شعله اش هستم و با چشمانم تو را تماشا می کنم. زمان می گذرد. شعله دستم را می سوزاند اما اعتنایی نمی کنم. به این فکر می کنم که اگر تو بیدار شوی و مرا مشغول تماشای خود ببینی، می میرم.
0 نظر