کتاب روزهای آخر: دستی صندلی خالی توی خشایار را نشانه می رود. می روم تو. لامپی کوچک روشن است. نگاهمان در هم گره می خورد و یک باره همدیگر را در آغوش می کشیم.....
1 2 3 4 5
عنوان بررسی *
متن بررسی *
0 نظر