کتاب خنده در تاریکی: مرد احساس حماقت و بیمار بودن می کرد. می دانست دختر پشت سر اوست و به همین دلیل می ترسید سریع تر راه برود مبادا او را گم کند، اما از این هم می ترسید که قدمش را شل کند مبادا دختر از او جلوتر بزند. به سر خیابان بعد که رسید مجبور شد صبر کند تا اتومبیل یکی پس از دیگری از مقابلش بگذرند.
0 نظر