کتاب پندار/ بعد از ظهر ساکتی بود ... گاه بی گاه مسافری می آمد. بین زمان های پروازتبخیر کردن ابرها را تمرین می کردم. من یک تعلیم دهنده ی پرواز بودم و می دانستم که شاگردان چیزهای ساده را دشوار می کنند؛ خوب می دانم، اما دوباره خود یک شاگرد شده بودم که با خشم به توده های انبوه ابر مورد نظر خود، اخم می کردم.
0 نظر